سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
چهارشنبه 89 فروردین 4 , ساعت 1:44 صبح

باید بنویسم  .

هنوز هم باید بنوسم .

هر چند دیگر بهانه ای برای نوشتن ، بهانه ای برای خندیدن ، بهانه ای

برای گریستن ، بهانه ای برای زندگی کردن دیگر بهانه ای برای هیچ

 چیزی وجود ندارد .مدتهاست نگریستم .

حتی مدت هاست که نخندید ه ام  .

راستی من کیستم .

مدتهاست که دیگر خودم را نمی شناسم .

به من بگوید من کیستم ؟

 

دلم می سوزد برای تمام رویاهایی که نیمه تمام ماندند و شاهزاده ای

 سوار بر اسب سیاه آمد و با شمشیر نگاه خود تمام رویاهایم را گردن زد.

شاهزاده مرا با خود برد تا دور دست واهمه ها تا امتداد پر تب و تاب حادثه ها.

و من تب کردم اما دیگر نه رویای نا تمام و نه دستی برای زدودن خسیسی واهمه ها....

      دلم گرفته است .....



لیست کل یادداشت های این وبلاگ